رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

R.boreiri

پسرم

پسرم   وقتی می خندد   جای بوسه های فرشته ای   در گونه هایش   بزرگ و بزرگتر میشود   و دستهای کوچکش هر روز   در شعاع آیینه مردانه تر...   پسرم..   هر روز سربازهای کوچک   ارتش کاغذیش را    در جنگهای نابرابرِ پنج سالگی...   به کام مرگِ  میسپارد   ومن مثل جاودان، مرگِ خاموش   لاشه های بازیهای بزن و بریز او را    در سطلی، دور!   پسرم جغرافیای تنش را در   مرز چشمان من    گسترش میدهد   و من تاریخ ان...
30 دی 1394

بدون عنوان

تو مدت زمانی که قند عسلم غیبت داشتیم کلی جشن داشتیم که عکساشون و برای یادگاری برای پسملم می گذارم . اینجا جشن کلاس اولی هانیه خانم بود که ما هم شرکت کردیم . هانیه جون جشن کلاس اولیت مبارک        اینجا جشن تولد هلیا ومانی دوقلوی نازمون بود      جشن تولد آرشیدا خانم هم داشتیم  آرشیدا جون تولدت مبارک    ...
29 بهمن 1393

بازی ریاضی

گل پسرم مامان یکسری کارتهای بازی ریاضی شباهت و تفاوت و اعداد 1-5 درست کردم که بتونی از این طریق تضادها رو یاد بگیرم یکسری برچسب پروانه خریدم که جفت جفت شبیه هم هستند و روی برگه مقوا کارتهای یک اندازه برش زدم که هر نیمه دو پروانه در یک کارت قرار می گرفتند یعنی کارتها از هر ضلع عرضش با عرض کارت دیگه شبیه هم هستند      ...
29 بهمن 1393

بزرگترین اکتشاف من

بزرگترین اکتشاف برای من این بود که فهمیدم فرزندم مهمانی در خانه ام هست و روزی از کنارم می رود . روزها با سرعت عجیبی میگذرد و او به زودی از من جدا میشود . به خودم گفتم : کدام مهمتر است ؟ نظم خانه یا اینکه فرزندم به خوبی از من یاد کند؟ کدام مهمتر است . خانه یا اخلاق و روحیه وحسن تربیت فرزندم ؟ چون دانستم که او مهمان خانه من است . این باعث شد اولویتم را تغییر دهم . بعد از این مهمترین چیز نزد من آرامش خاطر من و اوست . شروع کردم به پیاده کردن نقشه ام ، وطبعا مجموعه کمی از قوانین مهم را انتخاب کردم وخود را ملزم به اجرای آنها دانستم و مابقی چیزها را بدون هیچ قید و شرطی رها کردم . از عصبی شدن و داد و فریاد زد...
29 بهمن 1393

تولد بابایی

آخ جون تولد بابایی     به قدری ذوق کردی که خدا میدونه   باهم رفتیم شیرینی فروشی کیک بخریم  از پشت ویترین کیکها رو نگاه میکردی هی میگفتی مامان من و ببر بالا من کیکها رو انتخاب کنم ،مامان من ببینم   نمی دونی چقدر ذوق داشتی  وقتی کیکها رو دیدی مامان اونی که روش نبشته اون و بگیریم اونی که نبشته تبلدت مبارک   بعد شروع کردی شیرینی فروش رو صدا کردن   آقا اون کیکی که نبشته تبلدت مبارک و بدید من   آقا تبلد بابامه   آقا می خوام براش کیک بخرم شمع بدید    شیرینی فروش که تا الان سرش گرم بود و شمارو ...
29 شهريور 1393

کاردستی هواپیمای شکاری

قند عسلم یک کاردستی قشنگ دیگه باهم درست کردیم اونم یک هواپیمای شکاری  وسایلش چند تاگیره لباس با چوب دکترا و چسب و رنگ بود       بعد چوب ها و گیره ها رو با کمک جوجوم رنگ کردیم دورنگ آقا رادمهر دورنگ هم من       اینم نتیجه کار مامان و رادمهر جوجو     حالاآقا رادمهر داره با هواپیماهاش پرواز می کنه   ...
29 شهريور 1393

بازی هر کی هر چی دوست داره

بازی هرکی هرچی دوست داره بازی بود که من از خاله ساناز ( همکار مامان ) یاد گرفتم .   از وقتی مهد رفتن وشروع کرده بودی هرروز که می اومدی بیرون چون شدیداً گرسنه بودی  یک چیزی برات می خریدم به همین منوال پیش می رفت هرروز یک خواسته جدید تا اینکه یک زمانی به خودم اومدم دیدم اگر چیزی نخرم شروع می کنی به گریه ، باید یک فکری می کردم با خاله ساناز مشورت کردم . گفت خواهرم با برادرزادم بازی هرکی هرچی دوست داره انجام میده .   بازیش اینطوریه هرکس هرچی دوست داره باید صبر کنه تو یک زمان مشخص با یک مبلغ پول مشخص خرید کنه به غیر از اون وقت نمی تونه .   من هم با شما صحبت کردم که پسرم ما پنجشنبه هر هفته می تونیم خرید...
29 شهريور 1393

دست راست و دست چپ

یک روزی اومدم مهد دنبال گل پسرم دیدم وقتی اومدی بیرون یک ربان صورتی به دستت بسته بودند گفتم این چیه گفتی : مامان مامان برای اینکه دست راست و چپمون و بشناسیم برامون بستند من هم کلی ذوق کردم  همون تو خیابون از پسرم یک عکس انداختم تا بدونه چه طوری دست راست و چپ و به شما یاد دادند . البته از قبل بلد بودی ولی این کارشون برام جالب بود . ...
29 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد