رادمهری در نوروز 93
قندعسل مامان
سال نو مبارک
رادمهری عزیز سال 93 شروع شد...
در این سال جدید اول از خدای مهربون سلامتی شماو بابا احمد و از خدا می خوام و بعد هم سلامتی بابابزرگها و مامان بزرگها که بودنشون تو زندگی ما برکته
پسرم اینجا بعد از سال تحویل رفته کلاه تولدش و آورده و گوشی دکتریش و گذاشته رو گوشش و کیفشم کولش گذاشته توی خونه می چرخه حالا قصدش چیه من که نفهمیدم
روز اول فروردین رفتیم به دیدن بابا جون و مامان جون و بعداز ظهر هم خواستیم بریم کرج دیدن بابابزرگ و عزیز ولی پسرم نمی دونم چرا اصلاً حال خوبی نداشتی بی حال توی راه دوبار بالا آوردی و چشمت روز بد نبینه که فکر کن با اون لباسهای فجیع رسیدیم کرج دیگه به مهمونی که نرسیدیم یک راست رفتیم بیمارستان و گفتند باید سرم وصل کنی و خلاصه قند عسل من روز اول فروردین روی تخت بیمارستان بود و با یک سرم به دستش که برای من یک دنیا زجر بود و خاطره بد .
عشق مامان عاشق چراغ قوه است .
باهم قرار گذاشتیم عکس خرگوشی که سی تا عکس مسواک داره رو هرشب بعد از مسواک زدن رنگ کنی تموم شد مامان برات یک چراغ قوه سبز بخرم ولی چون یک کم طول می کشه تا تموم بشه علی الحساب چراغ قوه بابایی رو گرفتی تا بتونی همه مسواکهات وتموم کنی برات بخریم .
بقدری چراغ قوه رو دوست داری که تو خواب هم اون و کنار نمی گذاری ...
روز هفتم عید هم یک سر به برج میلاد زدیم جشنواره نوروزی بود . جالب بود
اینم عکسهای پسلم در برج میلاد
در برج میلاد عشایر مختلف از سراسر ایران بودند با محصولات و سوغاتی ها و ...
آدم هایی رو بصورت مجسمه رنگ کرده بودند و با حرکات آرام باعث تعجب مردم شده بودند تو نگاه اول فکر می کردی مجسمه هستند
رادمهری و شهر فرنگ
اینجا من و رادمهری منتظر بودیم تا بابایی ماشین و از پارکینگ بیاره و رادمهر داشت آتیش می سوزوند
عکس رادمهری و عمه مهشید و کلاه قرمزی در برج میلاد
روز هشتم دوباره رفتیم کرج و تصمیم گرفتیم با زن دایی و ریحانه و رهام کوچولو بریم پارک و کلی بازی کردید پسملم همیشه از سرسره های پیچی یا تونل دار می ترسید ولی اون روز با جسارت ریحانه پشت ریحانه می نشستی و سر می خوردی کلی لذت بردی خدارو شکر
رادمهر گلم بقدری ریحانه رو دوست داری هرکی به من یا بابا احمد تو تعارف می گه ان شاء الله عروسی پسرتون با غضب می گی من عروسی کردم . بعد ازشما می پرسند کی؟می گی :دوشنبه نوزدهم می پرسند با کی؟می گی:با ریحانه .
روح من و بابا احمد هم از این قضیه خبر نداره فقط خنده جواب تعارف میدیم
پسملم یکی از سوالهای که این چندروزه از من می پرسی اینه که مامان سرکار نمی ری ؟
روزهای اول که هرروز از خواب پا می شدی همین که چشمت و باز می کردی می گفتی مامان من و کجا می خواهی ببری می ترسیدی از اینکه بگم من باید برم سرکار
یک روز هم از من پرسیدی مامان آقای مدیر نمی گه مامان آقا رادمهر چرا سرکار نمیاد؟نمی دونستم بخندم از این جمله بندیت یا گریه کنم برای اینکه چقدر برای هردومون سخته این جدایی . گفتم نه پسرم نگران نباش آقای مدیرهم رفته خونشون تخت خوابیده همه تعطیلند .
اینم آرشیدا نازنازی و رادمهری
سفره هفت سین هایی که تو سطح شهر بودند و رادمهری باهاشون عکس انداخت