تولد بابایی
آخ جون تولد بابایی
به قدری ذوق کردی که خدا میدونه
باهم رفتیم شیرینی فروشی کیک بخریم از پشت ویترین کیکها رو نگاه میکردی هی میگفتی مامان من و ببر بالا من کیکها رو انتخاب کنم ،مامان من ببینم
نمی دونی چقدر ذوق داشتی وقتی کیکها رو دیدی مامان اونی که روش نبشته اون و بگیریم اونی که نبشته تبلدت مبارک
بعد شروع کردی شیرینی فروش رو صدا کردن
آقا اون کیکی که نبشته تبلدت مبارک و بدید من
آقا تبلد بابامه
آقا می خوام براش کیک بخرم شمع بدید
شیرینی فروش که تا الان سرش گرم بود و شمارو نمی تونست ببینه اومد این طرف ویترینش ببینه کیه مثل بلبل داره حرف می زنه منتظر جواب اونم نمی مونه
وای خدای من خودمم از ذوق کردنت ذوق کرده بودم حیف که روم نشد دوربین ودربیارم از اون لحظه ات فیلم برداری کنم
آقای شیرینی فروش اومد کیک و که با انگشتهای کوچولوت نشون میدادی از ویترینش آورد بیرون شمع هم خریدیم اومدیم خونه در آخر هم آقای شیرینی فروش یک دونه ژله درآورد داد گفت اینم برای شما گل پسر که برای بابات داری کیک می خری .
بقیه قصه تولد بابام در ادامه مطلب ...
اینم یک شام خوشمزه که بابا خیلی دوست داره