داستان رادمهری و نه نه
پسرگل من ، جوجوی من از وقتی که شروع کرد به حرف زدن به ممه می گفت نه نه .
خلاصه این پسمل من همچنان نه نه می خورد تا دو هفته پیش رفتیم پیش دکترقدس تهرانی آقای دکتر به رادمهر جوجو گفت نه نه نباید بخوره جاش غذا بخوره .البته قدو وزن رادمهر و کشید قد 83 cm و وزنش 11 کیلو بود .
یک اتفاق جالب افتاد وقتی رفتیم داخل مطب شروع کرد. به گریه که آمپول نه یعنی من و آمپول نزنید .آقای دکتر هی می گفت پسرم من آمپول نمیزنم کاری به شما ندارم بعد رادمهری رو بلندکرد گذاشت روی وزنه که وزنش و بگیره یکهو جوجو دست کرد توی لیوان پنبه های آقای دکتر همه پنبه ها رو مشت زد کرد توی پیرهنش و همچنان هم گریه میکردو می گفت آمپول نه
. آقای دکتر کلی خندید گفت ببین چقدر بلاست که پنبه ها رو برداشته من آمپولش نزنم بعد گفت پسر اونارو بگذار سرجاش من شمارو آمپول نمی زنم نی نی های دیگرو می خوام آمپول بزنم .
بگم از وقتی که برگشتیم خونه هی نه نه می خوری و می گی آقای دتر نه نه نه ، گذا (غذا ) شی (شیر) کک (کیک ) با اینکه دوهفته گذشته قبول که نکرده نه نه نخوره تازه از دیشب می گه آقادتر نه نه بخ (بخور) من موندم چه جوری می خواد این نه نه رو ول کنه ؟
ازاون موقع دیگه از ترس اینکه نه نه رو از دست بده از موقع خوات تا صبح باید نه نه تو دهنش باشه .کلی برنامه داریم برای نه نه نخوردن رادمهر