رادمهری و گلودرد
رادمهر مامان چندروزی بود کسل بودی بعدهم لپ راستت و لبت شروع کرد به باد کردن من اول فکر کردم که ممکنه صورتت جایی خورده چون یک لکه قرمز هم روی پیشونیت بود بعد دوروز شب دوم تب شدید تا جایی که مامان تا صبح بالای سرت نشستم و پاشویت کردم .
فردا صبحش بابا احمد بردت دکتر ، دکتربرات آمپول پینی سیلین نوشته بود و شربت سفالکسین . به خانم دکتر گفته بودی منم از این گوشیهای شما دارم همونجا هم آمپولت و زده بودید . طفلی بابایی دست تنها برام تعریف کرد که خانم پرستاره گفته بوده پاهاش و بگذارید لای پاتون بعد هم دستاش و بگیرید تا تکون نخوره وگرنه سوزن میشکنه من که نمی تونم تصور کنم که شمارو چه طوری نگه داشته تا آمپول زدند ولی مطمئنم که خیلی گریه کردی. (از یک طرف دلم برای دست تنهایی بابا احمد سوخت ) خلاصه پسرم بعداز ظهری اومدیم خونه لنگ لنگان راه میرفتی پیش خودم گفتم خوب هنوز ممکنه درد داشته باشه ولی نگو که جای آمپولت سفت شده اون روز هم کلاس داشتی با هم رفتیم کلاس ولی دیگه اونجا نتونستی راه بری همش بغل مامان بودی .
وقتی برگشتیم خونه رفتی روی بالشت به روی شکم خوابیدی هرچند وقت یکبار پامیشدی می گفتی مامان دوست دارم .مامانی می خوام نگات کنم . الهی بمیرم برات هرچی می گذشت گریه هات بیشتر می شد .چون یک دلشوره به دلم افتاده بود خدایا نکنه فلج بشه نکنه آمپول بد زده باشه به جای دیگت آسیب رسونده باشه دست به پات می زدیم جیغت میرفت هوا ، بابا احمد طفلی هم که نگران از اینکه نکنه آمپول مشکلی داشته انقدر از آمپول چینی و این چیزها شنیدم با کوچکترین اتفاق دست و دلمون میلرزه .
دیدم هرکاری میکنم نمی گذاری به پات دست بزنیم گفتم رادمهری بیا باهم بازی کنیم گذاشتم روی تختت و منم پیشت خوابیدم بعد گفتم بیا پای راستمون و بلند کنیم ببینیم که پای کی بالاتر میره دیدم آوردی بالا بعد با پای چپ این بازی رو کردیم خیالم راحت شد که پاهات و می تونی تکون بدی نمی تونی فقط بشینی بالاخره به ذهنم خطور کرد که حتماً جای آمپول سفت شده با حوله داغ تا صبح شب زنده داری کردم دیگه دم صبح داشت خوابم می برد که بلند شدی گفتی مامان آب می خوام و خیلی راحت نشستی گفتم رادمهرم می تونی بشینی نگاه کن گفتی آره مامان ممنون برام حوله داغ گذاشتی با همین جملت این دوشب نخوابیدنم و فراموش کردم که لذت گفتن این جمله رو ببرم .