خسته خسته ام
رادمهر مامان روزهای خوبی رو نمی گذرونیم . بقدری خسته ام که ذوقی برای مطلب گذاشتن تو وبلاگت و نداشتم .
رادمهری ، عزیز(مامانم) خورده زمین دستش شکسته قفسه سینه اش آسیب دیده دو هفته ای که تمام ذهن و فکر من و پر کرده دو هفته است چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی می گیرم تا با جمعه سه روز بشه که برم پیشش پرستاریش کنم بقیه هفته رو هم زن دایی زحمتش و می کشه این هفته که می خواستیم بیایم خونه با خودمون آوردیم تا شنبه و یکشنبه پیشمون بمونه و دوشنبه هم تعطیلی با خودمون ببریم دوباره کرج .
زن دایی هم با دو تا نی نیش کلی کمکمون بوده ولی باز عزیز خیلی سختشه کاریش نمی شه کرد اتفاقی که افتاده .
رادمهری تو حین این همه کار شما هم یک شب تب کردی دوباره شب بیداری برای پاشویه کردنت ولی خداروشکر تبت یک روز بیشتر طول نکشید و سریع به پا شدی .وگرنه اگر مریضی شما هم طول می کشید مامان از پا در می اومدم .
ولی بازهم خدارو شکر که برای عزیز بدتر از این اتفاق نیفتاده چون ما بچه های این دوره با این همه گرفتاری و مشغله چطور می تونیم ازشون مراقبت کنیم تا شرمندشون نشیم .