خاطرات یک روز رادمهرجوجو
صبح که از خواب بلند شدیم بابایی اومد سراغت گفت رادمهر پاشو صبح شده چند باری صدات کرد خودت و تابوندی و چیزی نگفتی بابا دوباره صدا کرد
با چشمهای بسته گفتی خوابم تموم نشده هنوز مونده بعد خوابیدی من و بابایی کلی ذوق کردیم از این جمله بندیت.
چون هرروز صبح با بابایی میری یه دوشی می گیری بعد با هم میرید خونه مامان جون بابایی گفت رادمهر پاشو بریم حموم یک کمی ناله کردی من نمیام، من خوابم میاد ،من دوشت ندالم ،خلاصه بالاخره راضی شدی بری حمام بعد که از حمام اومدی و مامان برات حوله آوردم
گفتی: آخه مگه حموم گیه داره
گفتم: پسرم این و به خودت بگو وروجک ...
عافیت باشه پسملم
هرشب که می خواهی بخوابی حتماً باید شبی یکبار این سوال و بپرسی مامان دیگه سرکار نمی ری ؟
بعد من برات می شمارم که یکی دیگه بخوابیم دیگه نمی رم دو روز پیش پسرم می مونم .
صبح که از خواب پا میشی می پرسی مامان سرکار نمی ری میگم پسرم امروز و برم با قول اینکه فردا پنجشنبه است با خودم می برمت رضایت میدی
تمام احساساتتو می تونی نشون بدی وقتی مامان و خونه می بینی از سرو کولم بالا میری.
دیشب داشتم با حلقه های تموم شده دستمال کاغذی حلقه های دستمال سفره درست می کردم و شما هم روبروی من نشسته بودی و بلبل زبونی میکردی منم سرم پایین بود گوش میکردم و هر چند وقت یکبار تائیدت می کردم یک لحظه برگشتی گفتی مامان چرا نگام نمی کنی ؟ چرا با من حرف نمی زنی ؟ دیدم حق داری من به ظاهر داشتم به حرفات گوش میکردم و فقط باتکون دادن سرم مثلاً گوش می کردم کارم و تعطیل کردم نشستم روبروت به چشمات نگاه کردم تو چشمات دیدم که منتظرهمچین نگاهی بودی
عزیزم دایی علی و زن دایی و رهام کوچولو و ریحانه ناز نازی رفتند مشهد .
روزی که می خواستند برند هرچند دقیقه یکبار می پرسیدی مامان ما چرا نمی ریم ؟ می گفتم ما بلیط قطار نداریم .
وقتی رفتند زنگ زدیم باهاشون صحبت کنیم با ریحانه صحبت می کردم گفتم ریحانه جون از طرف ماهم زیارت کن . وقتی تلفن و قطع کردیم رفتیم با هم دندونات و مسواک بزنی باغصه پرسیدی مامان چرا به ریحانه می گی از طرف ما زیارت کن خودمون بریم زیارت گفتم پسرم نمی شه گفتی : برای اینکه ما بلیط نداریم .
الهی قربون قند عسلم بشم که خیلی خوب هرچیزی رو بدون لجبازی می پذیری