خوش آمد گویی
سلام رادمهر جوجوی مامان و بابا
امروز می خوام شروع کنم صفحه صفحه زندگی شما رو بنویسم تا یک روزی مثل ما حسرت نخوری که از زمانی که کوچولو بودی چیزی به یادگارنداشته باشی .
من و بابایی ٢٥/٠٢/٨٥ باهم ازدواج کردیم و یک زندگی گرم و شیرینی را با هم شروع کردیم .
اینم از مامانی و بابایی و جشن عروسی .
من و بابایی تصمیم گرفتیم تا چهارسال نی نی نداشته باشیم نه اینکه فکر کنی ما دوست نداشتیم یک جو جو داشته باشیم چندتا دلیل داشتیم اولاً ازنظر فکری و روحی آمادگی اون رو نداشتم من همیشه فکر می کردم باید حتماً اطلاعات خیلی زیادی در مورد بچه داری داشته باشم .
دوماً ما باید از نظر مالی تامین می شدیم که بتونیم آینده خوبی رو برای نی نی مون داشته باشیم .
سوماً مامانی شاغل بودم باید فکر نگهداری شمارو بعد از بدنیا اومدنت می کردم چون مامان مامانی هم شاغل بود و در کرج زندگی می کرد نمی تونستم شمارو پیش مامان بزرگ بگذارم مهدکودک هم دوست نداشتیم حداقل تا دو سالگی بگذاریم .
خلاصه پسر گلم تو این چهارسال من هم تو فکر جوجوم بودم هر جا وسایل آموزشی می دیدم می خریدم کلی اسباب بازی خریدم هرسال نمایشگاه کتاب می رفتم کلی کتاب آموزشی تربیتی ،کتاب قصه ،لوگو خریدم .