رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

R.boreiri

داستان بیمارستان

1390/8/4 16:36
نویسنده : مامان
689 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مادر ، یک هفته بیشتر به دنیا اومدنت نمونده بود من و بابایی تو تکاپوی آماده کردن مدارک و وسایل لازم برای بیمارستانت بودیم .niniweblog.comخیلی خوشحالیم . من لگدهات و احساس می کنم بعضی وقتها دردم می گیره و بادست روی پوستم رو می مالیدم تا تو آروم تر بشی . دکتر بهم گفته بود اگر شمارش لگدهاش از ٨تا در ساعت کمتر شد حتماً به بیمارستان مراجعه کن .سرهمین کم لگد زدنت من و بابایی دو شب رفتیم بیمارستان سونو گرافی دادیم دیدیم نی نی کوچولو مون شیطونیاش تموم شده لالا کرده .

 

آخرین سونوگرافی نشون داد که قلبت خوب می زنه و وزنت شده سه کیلو و چهارصد و دور سرت 37 و دور شکمت 35 بود و روز 14/8/89 روز تولد تو اعلام شده بود و همه چیز داشت خوب پیش می رفت .

 

قرار بود توی بیمارستان پیامبران به دنیا بیای ولی طمع دکترم باعث شد که قضیه کلی فرق کنه چون مامانی شاغل بودم می تونستم از بیمه تکمیلیم استفاده کنم ولی دکترم زیر بار نمی رفت و می گفت باید پول رو کامل پرداخت کنی بعد بری از بیمه بگیرید در صورتی که من اطلاع کامل داشتم از قانون بیمه که به این شکل نیست و قراربود که من روز جمعه به بیمارستان مراجعه کنم نمی دونم که دکترم سرلجبازی گفت شنبه بیا برای زایمان .شکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.com

خلاصه پسرم من و بابایی هم بیکار ننشستیم جمعه ساعت 6 پاشدیم من آماده شدم به خدا توکل کردیم گفتیم بریم بیمارستان میلاد ببینیم ما که بیمه تامین اجتماعی هستیم قبول می کنند یا نه ؟ البته شنیده بودم که میلاد هیچ کس رو بدون پرونده قبول نمی کنه حتماً از هفته شانزدهم باید پرونده داشته باشی ولی من باور دارم اگر کاری رو به خدا بسپاری به بهترین شکل ممکن انجامش میده و تو اصلاً متوجه نمی شی که کی این اتفاق افتاده. خدایا بازهم شکرت .

بله عزیز دل مادر ،ما رفتیم میلاد قسمت اورژانس و گفتم که امروز وقت زایمانم من و معرفی کردند به دکتر زنان خانم دکتر بعد از اینکه معاینه کرد و تمام آزمایشها و سونوگرافی رو دید گفت به همکارش که زنگ بزنه ببینند جا داره یا نه و ایشون لطف کرد زنگ زد و جاداشتند و دستور بستری شدن من و داد من ساعت٨ انتقال داده شده بودم به بخش زایمان و ساعت 10:55 رادمهر گلم به دنیا اومدیniniweblog.com

وقتی به هوش اومدم اصلاً  حس خوبی نداشتم هیچ کدام از عضله های پام و نمی تونستم تکون بدم دلم شور می زد من و چند تا از مادرهای دیگه روی تخت های متفاوت دراز کشیده بودیم و تقریباً شرایط هممون یکی بود بعد از دو ساعت که اثر بی هوشی از بین رفت من و از اونجا آوردند بیرون و جوجوم و پیچیده بودند لای پتوی و گذاشتند روی پاهام و بابایی هم دنبال تختمون می اومد طفلکی پشت در بخش لحظه شماری می کرده  .niniweblog.com به بابایی گفتم به همه زنگ بزن بگو که نی نی مون به دنیا اومده چون هیچ کس امروز منتظر نبود همه فکر می کردند فردا به دنیا میایی گل پسرم .

بالاخره خداجون مهربونم نی نی مون ودیدیم و من و بابایی خیلی خوشحالیمniniweblog.comکه جوجومون سالم به دنیا اومده خدای مهربون باز هم برای هزارمین بار شکرت .

 

رادمهر در بیمارستان

 

رادمهر و بیمارستان

 

این دسته گلی بود که بابایی وقتی اومد بیمارستان خریده بود برامون .

دسته گل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله الناز
15 آبان 90 11:39
واقعا خدایا شکرت که این جوجوی خوشگل و سلامت و به ما دادی خیلی دوستش داریم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد