رادمهر جوجو و کتاب
سلام گل پسرم ،ناز نازی پسر. خوبی مامانی . می خوام برات از کتاب خوندنت بنویسم .وقتی که خیلی شوشولو بودی یعنی اون وقتها که تو شمک مامان بودی مامان چون از لگدهای تو در شب خوابم نمی برد بلند می شدم می رفتم توی اتاقت روی تختت دراز می کشیدم و کتابهای قصه ات رو می آوردم و برات می خوندم .
وقتی به دنیا اومدی سعی کردم از همون اول تو هر فرصتی برات کتاب بخونم ولی تو جوجوی من هیچ عکس العملی رو نشون نمی دادی و سریع صورتت و برمی گردوندی کم کم داشتم ناامید می شدم پیش خودم فکر کردم شاید از اون دسته بچه ها هستی که به کتاب علاقه نداری .من هم یک مدتی کتاب خوندن و رها کردم .
خلاصه جوجوی من تا سه هفته پیش من یک شب رفتم یک کتاب در مورد کاردرخانه کودکان آوردم که کمی بخونم به محض اینکه کتاب رو دست من دیدی اومدی سمت من و کتاب رو گرفتی و با اشاره به من فهموندی که بخون
.من هم دیدم که علاقه نشون دادی بلافاصله رفتم کتابهای تقویت هوشت و آوردم با چه دقتی به من گوش می کردی به محض اینکه من قطع می کردم دوباره می گفتی با اشاره بخون
خیلی خوشحالم از اون موقع هرشب کتابهات و میاریم با من و بابایی میخونیم . بابایی که خیلی جالب می خونه شروع میکنه فی البداهه شعر می گه کتابه خودش شعره ولی اون خودش شعر می سازه و تو هم لذت می بری .