رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

R.boreiri

رادمهر جوجو و آرین کوچولو

عزیز دل مادر دیگه چیزی به اولین سالگرد تولدت نمونده تمام فکر و ذکر مامانی این که بتونم به بهترین شکل برگزار کنم . اولین کادوی یک سالگیت و آرین کوچولو و خاله الناز فرستادند از همین جا ازشون تشکر می کنیم . البته یک چیز جالب دیگه اینکه آرین کوچولو هم تولدش ١٤ آبان با هم یک روز به دنیا اومدید .  دنیا اومدید البته با ٤ سال تفاوت .                                            ...
15 آبان 1390

رادمهر جوجو به خانه خوش آمدی

    پسرم مادرم عمرم جیگرم به خونه خوش اومدی .با اومدن تو به خونمون تمام خیرو برکت به زندگیمون سرازیر شد . ما برای ورود کوچولومون یک ببعی قربانی کردیم اینم عکسش البته فقط کله ببعی این عکس هم از عکسهای شوهر عمه پروین .   ...
11 آبان 1390

رادمهر گوگولی و عمه پروین

پسرگلم .عمه پروین یک عمه مهربون که هروقت شمارو می بینه میگه الهی قربونش بچسبم .یک روزی عمه پروین از سرکار اومد خونه مامانی بابایی و این عروسک خوشگل و برای رادمهر جوجو هدیه گرفته بود .یک روزی عمه پروین ما برای نینیت بخریم .     شوهر عمه پروین علی آقا هم وقتی تو به دنیا اومدی از هرجای تو می تونست عکس گرفت از موهای گوشت ، قدت ، موهای دستت خلاصه پسرم منم بهشون گفتم بگذار نی نی شما به دنیا بیاد ماهم از توی سوراخ گوشش هم شده عکس می گیریم اینم نمونه عکس ها .     ...
10 آبان 1390

خوش آمد گویی

سلام رادمهر جوجوی مامان و بابا    امروز می خوام شروع کنم صفحه صفحه زندگی شما رو بنویسم تا یک روزی مثل ما حسرت نخوری که از زمانی که کوچولو بودی چیزی به یادگارنداشته باشی . من و بابایی ٢٥/٠٢/٨٥ باهم ازدواج کردیم و یک زندگی گرم و شیرینی را با هم شروع کردیم . اینم از مامانی و بابایی و جشن عروسی .       من و بابایی تصمیم گرفتیم تا چهارسال نی نی نداشته باشیم نه اینکه فکر کنی ما دوست نداشتیم یک جو جو داشته باشیم چندتا دلیل داشتیم اولاً ازنظر فکری و روحی آمادگی اون رو نداشتم من همیشه فکر می کردم باید حتماً اطلاعات خیلی زیادی در مورد بچه داری داشته باشم . دوماً ما باید از نظر مالی تامین می شد...
9 آبان 1390

داستان بیمارستان

عزیز دل مادر ، یک هفته بیشتر به دنیا اومدنت نمونده بود من و بابایی تو تکاپوی آماده کردن مدارک و وسایل لازم برای بیمارستانت بودیم . خیلی خوشحالیم . من لگدهات و احساس می کنم بعضی وقتها دردم می گیره و بادست روی پوستم رو می مالیدم تا تو آروم تر بشی . دکتر بهم گفته بود اگر شمارش لگدهاش از ٨تا در ساعت کمتر شد حتماً به بیمارستان مراجعه کن .سرهمین کم لگد زدنت من و بابایی دو شب رفتیم بیمارستان سونو گرافی دادیم دیدیم نی نی کوچولو مون شیطونیاش تموم شده لالا کرده .   آخرین سونوگرافی نشون داد که قلبت خوب می زنه و وزنت شده سه کیلو و چهارصد و دور سرت 37 و دور شکمت 35 بود و روز 14/8/89 روز تولد تو اعلام شده بود و همه چیز داشت خوب پیش می رفت . ...
4 آبان 1390

تولد عمه جون جون (عمه پریسا)

رادمهر گلم ، ٢٩ مهر تولد عمه جون جون بود . چون من این چندروز وقت نکردم بیام تو وبلاگ به عمه جون جون تبریک بگیم .حالا این جا با هم به عمه جون جون تبریک می گییم . ...
4 آبان 1390

رادمهر جوجو و مامان بزرگ و بابابزرگ

پسرگلم ، رادمهر جوجو گفته بودم که مامان شاغلم بعد از اینکه به دنیا اومدی مثل مامانای دیگه دغدغه کارم و نگهداری تورو داشتم به هر چیزی و هرجایی فکر کردم که برای تو بهترین گزینه باشه . به خیلی مهدهای کودک سر زدم ولی تو منطقه ای که زندگی می کردیم سمت پونک نتونستم مهدی پیدا کنم که زیر یک سال از بچه ها نگهداری کنند . دیگه از نگرانی نگهداری تو هم به ستوه اومده بودم .مامان مامانی هم کرج بود و شاغل . مامانی هم خواهری نداشتم که بتونه نقش خاله مهربون و داشته باشه .   خلاصه پسرگلم من که این همه سال نی نی دار شدنمون و به خاطر اینکه کسی رو نداشتم از اون نگهداری کنه به عقب انداخته بودم باز همون اتقاق که ازش می ترسیدم افتاد بالاخره مامان بابایی ...
3 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد