رادمهری و دسته گل به آب دادن
رادمهر گلم برات بگم از روز پنجشنبه که یک خاطره به یاد موندنی شده .
من وشما و عزیز و خاله مامان و دخترش رفته بودیم بازار برای خرید لباس . عزیز رفت توی اتاق پرو لباس پرو کنه که شما اومدید تو اتاق پرو یک لحظه دیدیم یک بوی دل انگیزی پیچید که نزدیک بود من و عزیز خفه بشیم که گفتم رادمهری مامان بوی چی میاد گفتی مامانی من پی پی دارم . فهمیدیم که این بوی مطبوع از کجاست .
خلاصه به شما گفتم مامانی صبر کن الان میام بیرون شما رفتی بیرون در اتاق پرو ایستادی و یکدفعه دیدم درو بازکردی و گفتی مامان جیشم رفت تو شلوارم خلاصه چشمت روز بد نبینه من بدو بدو شما رو بلند کردم آوردم بیرون مغازه ولی تمام این مسیر و قطره قطره به جا گذاشته بودی (الهی بمیرم خودتم خجالت کشیدی هیچی نمی گفتی منتظر بودی ببینی مامان برات چکار می کنم . منم شلوار که برات اضافه نداشتم با هم رفتیم دنبال مغازه لباس بچه فروشی و خلاصه مغازه اولی که رفتیم طبقه بالا ش لباس بچه داشت فروشنده گفت خانم برو بالا دیدم با این اوضاع خرابت که نمی شه رفتیم دنبال یک مغازه دیگه بالاخره یک شلوار خریدیم و با لباسهای لنگه به لنگه راه افتادیم اومدیم خونه .