رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

R.boreiri

رادمهری و دسته گل به آب دادن

1392/3/4 10:43
نویسنده : مامان
374 بازدید
اشتراک گذاری

رادمهر گلم برات بگم از روز پنجشنبه که یک خاطره به یاد موندنی شده .

من وشما و عزیز و خاله مامان و دخترش رفته بودیم بازار برای خرید لباس . عزیز رفت توی اتاق پرو لباس پرو کنه که شما اومدید تو اتاق پرو یک لحظه دیدیم یک بوی دل انگیزی پیچید که نزدیک بود من و عزیز خفه بشیم که گفتم رادمهری مامان بوی چی میاد گفتی مامانی من پی پی دارم . فهمیدیم که این بوی مطبوع از کجاست .

خلاصه به شما گفتم مامانی صبر کن الان میام بیرون شما رفتی بیرون در اتاق پرو ایستادی و یکدفعه دیدم درو بازکردی و گفتی مامان جیشم رفت تو شلوارم خلاصه چشمت روز بد نبینه من بدو بدو شما رو بلند کردم آوردم بیرون مغازه ولی تمام این مسیر و قطره قطره به جا گذاشته بودی (الهی بمیرم خودتم خجالت کشیدی هیچی نمی گفتی منتظر بودی ببینی مامان برات چکار می کنم . منم شلوار که برات اضافه نداشتم با هم رفتیم دنبال مغازه لباس بچه فروشی و خلاصه مغازه اولی که رفتیم طبقه بالا ش لباس بچه داشت فروشنده گفت خانم برو بالا دیدم با این اوضاع خرابت که نمی شه رفتیم دنبال یک مغازه دیگه بالاخره یک شلوار خریدیم و با لباسهای لنگه به لنگه  راه افتادیم اومدیم خونه .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان آناهیتا
4 خرداد 92 13:09
کلی خندم و یاد اتفافات این چنینی برای خودم افتادم

پیش میاد دیگه خاله اشکال نداره


ممنونم عزیزم از همدردیت
FARIBA
5 خرداد 92 1:08
___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-*
_0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-*
0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-*
0♥00000000000000♥0,*-:¦:-*
_0♥000000000000♥0,*-:¦:-*
___0♥00000000♥0,*-:¦:-*
_____0♥000♥0,*-:¦:-*
_______0♥0,*-:¦:-*
_____0,*-:¦:-*
____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0
__*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0
_*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0
_*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0
__*-:¦:-*____0♥000000000000♥0
____*-:¦:-*____0♥00000000♥0
______*-:¦:-*_____0♥000♥0
_________*-:¦:-*____0♥0
______________,*-:¦:-*
........¸,.•´¨`•.( -.- ).•´¨`•.,¸
........¨`•-☆•--( “)(“ )-•-☆
*.°boooooooooooooooos


خیلی خیلی زیبا بود ممنون عزیزم
مامان روشا
5 خرداد 92 10:29


دختر ما هم یه همچین تجربه مشترکی در مانتو فروشی داشت حالا اونجا لباس بچه فروشی نبود مجبور شدم همون طوری بیارمش خونه و با هم بریم تو حموم


الهی پس شما هم کشیدی
دیوار خیال
5 خرداد 92 12:20
الهی...میدونم چی کشیدی...ماها هم یه زمانی از این اتفاق ها برامون افتاده... فقط بخند و فراموش کن...مثل همه ما آدم بزرگا


مرسی خاله نهال مهربون دیگه چکارکنیم رادمهرجوجو دیگه
ساناز
8 خرداد 92 11:12
تقصیر مامانت بوده انقدر این خانم ها در خرید کردن طول می دند ادم مشکل پیدا می کنه حالا شلوارش خوشگل بود. بعد مشکل دومی اینشکلی حل شد اولی رو چیکار کردی مامانی


خاله ساناز به پی پی نرسید فقط تو مرحله جیش موند ما فقط بوش و استشمام کردیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد