رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

R.boreiri

به کودکانتان نگویی بزرگ شده ای

به کودکان کم سن و سال خود هیچگاه نگویید که بزرگ شده ای........   به پسرتان در سنین کم نگویید تو مرد شده ای و این رفتار رو از خودت نشان نده......   به دخترتان نگویید که تو دیگه خانم شده ای...    بگذارید و با رفتارتان کمک کنید در دنیای شیرین کودکیشان بمانند و از بودن در این فضا لذت ببرند... مرور زمان هم پسرتان را مرد خواهد کرد و هم دخترتان را خانم .........   گذر زمان بار سنگین مسئولیت را ناخداگاه بر دوششان خواهد نهاد...    آنگاه وقتی به دفتر خاطرات گذشته مغزشان سر بزنند ایام کودکیشان را به خاطر خواهند آورد....   با گفته هایتان صفحه های کودکی دفت...
20 مهر 1392

رادمهری در سرزمین عجایب

عزیز گلم چند روز پیش تولد بابا احمد جون بود برای همین تصمیم گرفتیم شام بریم بیرون البته قبلش رادمهری گلم و بردیم سرزمین عجایب برای اولین بار . عزیزم برات خیلی جالب بود اولش همه چیزو با مامان سوار میشدی ولی چند تا اسباب بازی که سوار شدی دیگه خودت تنهائی لذتش و می بردی .     بعد از کلی بازی شام رفتیم رستوران همیشگی من و بابایی تو اشرفی اصفهانی . سری آخری که رفته بودیم شما یک مقدار کوچولوتر بودی توی رستوران صندلی برای بچه ها نبود حتی قاشق کوچولو هم نداشتند برای همین وقتی شاممون تموم شد تصمیم گرفتیم که پشت برگه که به عنوان فاکتور داده بودن تا پای صندوق بریم حساب کنیم پیشنهادمون و بنویسیم من بعداز تعریف و تمجی...
16 مهر 1392

پا به پای کودکی هایم بیا

 پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر مثل تو دیگر کس...
8 مهر 1392

کتاب نسا

چند وقت پیش یکی از همکارام (خاله ساناز) توصیه کرد که یک کتاب و به اسم نسا بخونم خودشون هم زحمت کشیدند برام آوردند که بخونم برای شروع خیلی سخت بود خیلی وقت بود که کتابی برای خودم نخونده بودم همه کتاب خوندنام شده بود مسائل مربوط به تربیت کودک و آموزش کودک و خلاصه همه چیز حول محور جوجوم می گشت ، دیدم بد نیست ببینم می تونم وقت بگذارم و شروع کنم بالاخره شروع کردم شبها بعد ازاینکه پسملم می خوابید و صبحها وقتی زود بیدار می شدم حتی نیم ساعت هم وقت داشتم بالاخره تموم شد . کتاب نسا سمبل زنی است که تمام مادربزرگها و مادرای ایرانی ما شرایطش و گذروندند و خیلی سخت . زنی که تمام فکر و ذهن و روحش درگیر سرویس دادن به همسر ، فرزندان و اطرافیانش ...
27 شهريور 1392

خاطرات یک روز رادمهرجوجو

صبح که از خواب بلند شدیم بابایی اومد سراغت گفت رادمهر پاشو صبح شده چند باری صدات کرد خودت و تابوندی و چیزی نگفتی بابا دوباره صدا کرد  با چشمهای بسته گفتی خوابم تموم نشده هنوز مونده بعد خوابیدی من و بابایی کلی ذوق کردیم از این جمله بندیت. چون هرروز صبح با بابایی میری یه دوشی می گیری بعد با هم میرید خونه مامان جون بابایی گفت رادمهر پاشو بریم حموم یک کمی ناله کردی من نمیام، من خوابم میاد ،من دوشت ندالم ،خلاصه بالاخره راضی شدی بری حمام بعد که از حمام اومدی و مامان برات حوله آوردم  گفتی: آخه مگه حموم گیه داره گفتم: پسرم این و به خودت بگو وروجک ... عافیت باشه پسملم   هرشب که می خواهی بخوابی حتماً باید شبی یک...
27 شهريور 1392

خسته خسته ام

رادمهر مامان روزهای خوبی رو نمی گذرونیم . بقدری خسته ام که ذوقی برای مطلب گذاشتن تو وبلاگت و نداشتم . رادمهری ، عزیز(مامانم) خورده زمین دستش شکسته قفسه سینه اش آسیب دیده دو هفته ای که تمام ذهن و فکر من و پر کرده دو هفته است چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی می گیرم تا با جمعه سه روز بشه که برم پیشش پرستاریش کنم بقیه هفته رو هم زن دایی زحمتش و می کشه این هفته که می خواستیم بیایم خونه با خودمون آوردیم تا شنبه و یکشنبه پیشمون بمونه و دوشنبه هم تعطیلی با خودمون ببریم دوباره کرج . زن دایی هم با دو تا نی نیش کلی کمکمون بوده ولی باز عزیز خیلی سختشه کاریش نمی شه کرد اتفاقی که افتاده .  رادمهری تو حین این همه کار شما هم یک شب تب کردی دوباره شب ب...
24 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد