رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

R.boreiri

خوش آمد گویی

سلام رادمهر جوجوی مامان و بابا    امروز می خوام شروع کنم صفحه صفحه زندگی شما رو بنویسم تا یک روزی مثل ما حسرت نخوری که از زمانی که کوچولو بودی چیزی به یادگارنداشته باشی . من و بابایی ٢٥/٠٢/٨٥ باهم ازدواج کردیم و یک زندگی گرم و شیرینی را با هم شروع کردیم . اینم از مامانی و بابایی و جشن عروسی .       من و بابایی تصمیم گرفتیم تا چهارسال نی نی نداشته باشیم نه اینکه فکر کنی ما دوست نداشتیم یک جو جو داشته باشیم چندتا دلیل داشتیم اولاً ازنظر فکری و روحی آمادگی اون رو نداشتم من همیشه فکر می کردم باید حتماً اطلاعات خیلی زیادی در مورد بچه داری داشته باشم . دوماً ما باید از نظر مالی تامین می شد...
9 آبان 1390

داستان بیمارستان

عزیز دل مادر ، یک هفته بیشتر به دنیا اومدنت نمونده بود من و بابایی تو تکاپوی آماده کردن مدارک و وسایل لازم برای بیمارستانت بودیم . خیلی خوشحالیم . من لگدهات و احساس می کنم بعضی وقتها دردم می گیره و بادست روی پوستم رو می مالیدم تا تو آروم تر بشی . دکتر بهم گفته بود اگر شمارش لگدهاش از ٨تا در ساعت کمتر شد حتماً به بیمارستان مراجعه کن .سرهمین کم لگد زدنت من و بابایی دو شب رفتیم بیمارستان سونو گرافی دادیم دیدیم نی نی کوچولو مون شیطونیاش تموم شده لالا کرده .   آخرین سونوگرافی نشون داد که قلبت خوب می زنه و وزنت شده سه کیلو و چهارصد و دور سرت 37 و دور شکمت 35 بود و روز 14/8/89 روز تولد تو اعلام شده بود و همه چیز داشت خوب پیش می رفت . ...
4 آبان 1390

تولد عمه جون جون (عمه پریسا)

رادمهر گلم ، ٢٩ مهر تولد عمه جون جون بود . چون من این چندروز وقت نکردم بیام تو وبلاگ به عمه جون جون تبریک بگیم .حالا این جا با هم به عمه جون جون تبریک می گییم . ...
4 آبان 1390

رادمهر جوجو و مامان بزرگ و بابابزرگ

پسرگلم ، رادمهر جوجو گفته بودم که مامان شاغلم بعد از اینکه به دنیا اومدی مثل مامانای دیگه دغدغه کارم و نگهداری تورو داشتم به هر چیزی و هرجایی فکر کردم که برای تو بهترین گزینه باشه . به خیلی مهدهای کودک سر زدم ولی تو منطقه ای که زندگی می کردیم سمت پونک نتونستم مهدی پیدا کنم که زیر یک سال از بچه ها نگهداری کنند . دیگه از نگرانی نگهداری تو هم به ستوه اومده بودم .مامان مامانی هم کرج بود و شاغل . مامانی هم خواهری نداشتم که بتونه نقش خاله مهربون و داشته باشه .   خلاصه پسرگلم من که این همه سال نی نی دار شدنمون و به خاطر اینکه کسی رو نداشتم از اون نگهداری کنه به عقب انداخته بودم باز همون اتقاق که ازش می ترسیدم افتاد بالاخره مامان بابایی ...
3 آبان 1390

خریدن سیسمونی نی نی

رادمهر گلم ،مامانی من ،دیگه چیزی نمونده به دنیا اومدنت مامان مامانی وسایلی که قرار بود به اسم سیسمونی بخره گذاشت به عهده خودمون فقط پولش و به ما هدیه داد ما خودمون به سلیقه خودمون وسایل شما گل پسر و بخریم . مامانی تصمیم گرفتم تمام وسایلت و سبز فسفری و کرم بگیرم چون هم رنگ خیلی آرومی داشت باعث آرامشت می شد هم اینکه معمولاً متداول بود برای جوجوهای پسر رنگ آبی بگیرند من می خواستم متفاوت باشه.                                            ...
20 مهر 1390

نی نی وارد می شود

ما بالاخره تصمیم گرفتیم سه نفر بشیم یک نی نی خوشگل مامانی جوجویی داشته باشیم اما با توکل به خدا و برنامه ریزی . ما اول با یک دکتر متخصص مشورت کردیم با راهنمایی ایشون یکسری آزمایشات لازم رو دادیم برای اطمینان خاطر ما به یک کلینیک ژنتیک معرفی کرد و تمام آزمایشهایی که نیاز بود انجام دادیم و مطمئن شدیم که نگرانیهایی که من داشتم بی مورد بوده  . خدای مهربون و دوست داشتنی لطف کرد و جو جو ی مارو توی اسفند ماه سال ٨٨ به ما هدیه کرد و  .         توی این ماه من فهمیدم باردارم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااجونم ممنونم وقتی که فهمیدم باردارم رفتم پیش دکترم تا تحت نظر ب...
20 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد