رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

R.boreiri

عموی مهربون رفت

جوجوی من نوشتن این مطلب برام خیلی سخت حتی الان که دارم می نویسم دنیای از غم من رو گرفته ولی باید حتماً بنویسم چون تنها بازگو کردن این خاطرات  از عموی مهربونت هست که برات به یادگار می مونه ممکن من هم بعدها به خاطر روزمرگی زندگی این حرف ها رو فراموش کنم .دوست دارم اینجا ثبت بشه . رادمهر جوجوی من شما یک عمو داشتی (متاسفم که می گم داشتی )ولی بعدها که بزرگتر و بزرگتر شدی می فهمی که همیشه همه چیز بر طبق میل آدم پیش نمی ره شاید خیلی چیزها رو تو زندگی به دست بیاری و خیلی چیزها رو هر چقدر هم که عزیز باشه از دست بدی فقط از خدای خوبم  میخوام که مقاومت در برابرسختیها  وصبوری رو جزئی از وجودت قرار بده تا بتونی به بهتر...
12 ارديبهشت 1391

اتفاقی برای دوربین عکاسی

رادمهری مامان روز پنج شنبه رفته بودیم فروشگاه برای خرید بعد از اینکه خریدامون و کردیم وقتی از طبقات اومدیم پایین رسیدیم به طبقه اول یکدفعه من و بابایی یادمون افتاد که تورو بگذاریم توی این چرخ دستی های فروشگاه بچرخونیم . کلی ذوق کرده بودی انگار که ماشین سواری می کردی من که همیشه به خاطر تو وروجک همه جا دوربین و می برم که از لحظه های قشنگت عکس بندازم به ذهنم رسید که سوار این سبدها هستی از تو عکس بگیرم . دوربین و درآوردم دو تا عکس انداختم . بابایی ایستاده بود چون تو حرکت عکسها بد می شه . تو هی برمی گشتی سمت بابایی که بگی حرکت کنه . من اومدم جلوتر بگم رادمهری مامانی رو نگاه کن دوربین از دستم افتاد . وای نمی دونی پسرم که چقدر ناراحت شدم دیگه ...
12 ارديبهشت 1391

فرهنگ لغات رادمهر جوجو

سلام گل پسرم این قسمت رو برات می نویسم تا بعد ها به کلمه هایی که شروع کردی برای حرف زدن بخندی و لذت ببری   پسرم الان که تقریبا یک سالت خیلی کلمه استفاده نمی کنی ولی این دیکشنری رو باز می گذارم هروقت کلمه جدیدی یاد گرفتی به اون اضافه می کنم . تیت تات = تیک تاک                          به به =خوشمزه است نه نه نه = نه                                ...
12 ارديبهشت 1391

خاطره رادمهری و کلید

رادمهری مامان سلام . از دیشب برات بگم که بابایی وقتی اومد خونه که یک استراحتی بکنه و چایی بخوره دوباره می خواست بره بیرون وقتی خواست بره پرسید کلید ماشین من و ندیدید ؟   ما نزدیک به یک ساعت خونه رو گشتیم تمام اسباب بازیهای گل پسرم و ریختیم بیرون ولی پیدا نکردیم گفتیم شاید روی ماشین بابایی جا گذاشته رفت ماشین رو هم دید ولی نبود قبل تر بابایی رفته بود یک کپی بگیره گفتیم شاید توی مغازه جا گذاشته رفت اونجا هم پرسید  نبود خونه بابابزرگ هم زنگ زدیم چون یکسر بابایی رفته بود اونجا گفتیم شاید جا گذاشته نبود که نبود خلاصه کلی گشتیم پیدا نکردیم . بابایی گفت عیب نداره با کلید یدکم میرم تا سرفرصت بگردیم . همین که بابایی رفت . عمه ها هم...
12 ارديبهشت 1391

چهارشنبه سوری و رادمهری

سلام  نازناز مامانی . برات بگم از امشب که شب چهارشنبه سوری می خوام بدونی که سال 90 چهارشنبه سوری چه جوری برگزار می شد  امسال دومین چهارشنبه سوری که جوجوی ما پیشمون و ما خیلی خوشحالیم .البته بگذریم از اینکه سالهاست ایران در این شب بیشتر به میدان جنگ شبیه تا جشن ملی . فقط تو این جنگ دشمن خارجی نداریم خودمون دشمن خودمونیم .البته این جشن تو قلب ماست و وقتی به این شب میرسیم خوشحالی درونی داریم با اینکه نمی تونیم اونجوری که دوست داریم برگزارکنیم ولی احساس شادی می کنیم و سعی می کنیم که دور هم باشیم . پسرم وقتی از روی آتش می پرند این شعرو می خونند      زردی من از تو ، سرخی تو از من      ...
23 اسفند 1390

رادمهر شمک تپلی

رادمهر نازنازی من ،چند شب پیش زن عموی بابایی از سوئد اومده بود می خواست بیاد دیدن بابابزرگ و مامان بزرگ ماهم شب رفتیم اونجا قبل از اینکه مهمونا بیان من چند تا از پسرگلم عکس خوشمل انداختم اینجا داشتی هنرنمایی میکردی و شمکت و نشون میدادی .....  حالا بگم برات از وقتی که مهمونا اومدن . برادر زن عمو که خیلی مهربون بود و معلوم بود عاشق بچه هاست از همون اول ارتباط خوبی برقرارکردی و رفتی کتابات و آوردی و گذاشتی جلوش و با اشاره فهموندی که بخون و اون طفلی هم شروع کرد برات خوندن . یک کم که گذشت دیدی اینجوری نمی شه اون رو مبل نشسته و تو کنارمیزایستادی کتابات و برداشتی آوردی پایین رو فرش نشستی و دستات و به حالت بفرما بفرما کردی و به اون طفلی ف...
8 اسفند 1390

رادمهری بزرگ شده

پسرگلم .رادمهری مامان دیگه برای خودت بزرگ شدی .همه کلمات و جملات رو متوجه می شی . با آدما خوب ارتباط برقرار میکنی .لجباز نیستی . حرف گوش کنی اگر کاری رو بگیم بده نکن تکرار نمی کنی .مگر کوبیدن وسایل روی هم که از صداشون لذت می بری . من و بابایی هم سعی کردیم با تو لذت ببریم و ناراحت نشیم از صدای وسایلی که روی هم می کوبی . جدیداً دیدی که من و بابایی موقع غذاخوردن چنگال استفاده می کنی تو هم می گی با اشاره که حتماً قاشق چنگال بدیم .دونه های درشت غذارو باچنگال برمی داری بقیه اش رو با انگشت می خوری .الهی قربون جوجوم بشم . یک چیز جالب بگم از ماکارونی خوردنت .هر رشته ماکارونی رو برمی داری می گذاری تو دهنت بعد هورت می کشی بالا . ...
30 بهمن 1390

رادمهر جوجو و کتاب

سلام گل پسرم ،ناز نازی پسر. خوبی مامانی . می خوام برات از کتاب خوندنت بنویسم .وقتی که خیلی شوشولو بودی یعنی اون وقتها که تو شمک مامان بودی مامان چون از لگدهای تو در شب خوابم نمی برد بلند می شدم می رفتم توی اتاقت روی تختت دراز می کشیدم و کتابهای قصه ات رو می آوردم و برات می خوندم . وقتی به دنیا اومدی سعی کردم از همون اول تو هر فرصتی برات کتاب بخونم ولی تو جوجوی من هیچ عکس العملی رو نشون نمی دادی و سریع صورتت و برمی گردوندی کم کم داشتم ناامید می شدم پیش خودم فکر کردم شاید از اون دسته بچه ها هستی که به کتاب علاقه نداری .من هم یک مدتی کتاب خوندن و رها کردم . خلاصه جوجوی من تا سه هفته پیش من یک شب رفتم یک کتاب در مورد کاردرخانه کودکان آوردم ...
18 بهمن 1390

ریحانه گلی و نی نیشون

رادمهر گلم امروز ریحانه گلی زنگ زد گفت که مامانش رفته سونوگرافی نی نیشون پسره حالا شدند دوتا وروجک شیطون .  پسرم وقتی مامانی شمارو باردار بودم ریحانه خانوم هروقت می پرسید عمه بچت چیه؟ می گفتم پسره می گفت عمه اه بده بندازش سطل آشغال بدرد نمی خوره . نمی شه باهاش خاله بازی کرد. حالا امروز که ریحانه زنگ زد خبر پسر بودن نی نیشون و به من بده گفتم ریحانه وروجک یادته به عمه می گفتی نی نیت و بنداز دور حالا شما می تونید نی نیتون و بندازید دور گفت نه عمه گناه داره . الهی قربون هردوتاشون برم .قربون پسرمم بشم الهی .اصلاً‌ قربون هر سه تا تون بشم جوجوهای من . ...
11 بهمن 1390

کمک به همنوع

 رادمهر گلم بیاموز که نسبت به همنوع خودت اینگونه باشی دیگر فرقی نمی کند که در چه شرایط جسمی و روانی قرار داشته باشی . چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.       آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی ا...
5 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد