رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

R.boreiri

آموزش مفاهیم ریاضی از 1 تا 5

قند عسل مامان ، بعداز رفتن دوترم به کارگاه آموزشی مادرو کودک مفاهیم ریاضی به خاطر زود تاریک شدن هوا و ترافیک بیش از حد دیگه نتونستیم توی کلاسهای ترم سه وچهارش شرکت کنیم .  آموزش مفاهیم ریاضی تا اونجایی پیش رفت که فقط با شمارش اونها آشنا شده بودید و تا عدد 3 . من توی اون مقطع زمانی فکر می کردم این کلاسها برات سودی نداشته چون شما اکثر رنگها و شکلهای هندسی رو می شناختی وقتی رفتن به اون کلاسها کنسل شد این خلا رو تو شما احساس می کردم می اومدی شروع می کردی به شمردن ولی اشتباه خودم احساس گناه می کردم که چرا نگذاشتم آموزشت کامل بشه و دائم از من می پرسیدی مامان چرا کلاس مهسا جون نمی ریم . توی اون کلاس یک دوست داشتی به اسم بهراد از ...
7 بهمن 1392

پازل تمام شده

رادمهر مامان پازلی که شروع کرده بودیم بالاخره تموم شد . اما با این پازل من و شما خیلی چیزها یاد گرفتیم . مامانی وقتی بازی می کردی نمی تونستی خوب کاری رو انجام بدی سریع عصبانی و کلافه   می شدی این برای من شده بود دغدغه  با هر بازی کردنت وقتی به اینجا می رسیدی می گفتم پسرم باید سعی کنی ، تلاش کنی ، خوب فکر کنی تا بتونی درست انجام بدی . ولی فایده نداشت تا اینکه مامان پازل و شروع کردم به درست کردن ، می اومدی پیش من می نشستی می گفتی مامان منم بگذارم و با فشار می خواستی پازل ها رو جابزنی بعد به دست من نگاه می کردی می دیدی من پازل های زیادی رو امتحان می کنم تا یکیش جا می افتاد . اونجا بهت می گفتم رادمهری نگاه کن مامان باید تلاش...
30 دی 1392

عروسک با گونی

رادمهر مامان من یک قولی به شما و ریحانه جون داده بودم برای ساخت عروسک با گونی البته این ایده رو از اینجا گرفتم که یک روز برای خرید با زن دایی رفته بودیم بیرون یکی از دست فروشها توجه ریحانه رو جلب کرد رفتیم جلو دیدیم که عروسک های رو برای فروش گذاشتند خیلی ساده بود ریحانه به مامانش گفت مامانی برام می خری به ریحانه گفتم آخر دختر خوب این درست کردنش کاری نداره بیا بریم با هم درست می کنیم . خدایا گفتن من همانا و هرهفته کرج رفتن من این شد که ریحانه می پرسید عمه وسایلش و آوردی درست کنیم خلاصه هردفعه یک چیزش و خریدم و بردم تا بالاخره وسایلش کامل شد . تا این هفته تونستیم درست کنیم . اینم عروسکهایی با گونی برای سه جوجو کوچولو     ...
30 دی 1392

عروس و داماد در ساختمانمان و کارمشترک مامان و بابا

گل پسری چند وقتی بود توی آپارتمانمون خبردار شدیم که برای واحد 2 قراره یک عروس و داماد بیان بنشینن ماتو گذر از راه پله ها می دیدم که هربار وسیله های نو رو میارن و می چینن و میرن . تا اینکه دیروز صبح بابایی رفت نون بخره بیاره وقتی برگشت اومد گفت فکر کنم این همسایه طبقه دوم امشب عروسیشون باشه چون یک حلقه گل جلوی در خونه زدند . من گفتم نه این که نشون نمیده خیلی ها جلوی درخونشون حلقه گل مصنوعی برای قشنگی نصب می کنند. خلاصه گل پسر ، شب شد و شام خوردیم و خوابیدیم ساعت یک شب بود که بابایی من و بیدار کرد گفت پاشو عروس داماد آوردند وقتی پاشدم دیدم کل خونه ما هم از بوی اسفند پرشده بود و من عاشق این بو هستم . خلاصه عروس و داماد و گذاشتند و رفتند...
22 دی 1392

رادمهری در نمایشگاه اسباب بازی

چند وقتی بود پیگیر این نمایشگاه اسباب بازی بودم که کی برگزار می شه تا پسملم و ببرم . تا بالاخره با برنامه ریزی و مرخصی گرفتن روز پنجشنبه تونستم گلم و ببرم نمایشگاه . اول که رسیدیم به پارکینگش حجم بالای ماشین ها رو که دیدم توی اون شلوغی وحشت کردم فکر کن توی اون شلوغی به محض رسیدن یک ماشینی همون ابتدای پارکینگ داشت از تو پارک خارج می شد وای من که پارک کردنم خیلی خوب نیست کلی ذوق مرگ شدم که خدایا چی از این بهتر من تونستم به این راحتی جای پارک پیدا کنم . خلاصه با رادمهری با کلی ذوق رسیدیم در ورودی نمایشگاه وای جمعیت داشت وول می زد . شروع کردیم به گشتن هرجای قابل عکس انداختن بوداز پسرم عکس گرفتم  ولی غرفه ها اصلاً قابل دیدن نبودند ال...
21 دی 1392

رادمهرجوجو و برف بازی

رادمهر مامان چهار روز تعطیلی به من و شما خیلی خوش گذشت البته تعطیلی به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی و پیامبر و امام رضا بود من و شما تو مسیر تهران کرج دائم در تردد بودیم .چون به عمه جون جون قول داده بودم که این چندروز و با هم بریم رانندگی تمرین کنیم خلاصه اتفاق مهم تراینکه کلی برف اومد و با جوجوم آدم برفی درست کردیم .یک جورایی خودم هم از آرزو درآومدم .   وسط های بازیمون بود که ریحانه و رهام به ما پیوستند             چون ریحانه مریض بود مجبور شدیم آدم برفی رو با خودمون ببریم خونه تا اونها هم بازی کنند .     ...
14 دی 1392

چهارمین یلدای رادمهر جوجو

رادمهر گلم مثل هرسال ما شب یلدا مهمون خونه مامان جون و بابا جون هستیم . امسال من و شما به اتفاق هم کلی شیرینی درست کردیم البته من درست کردم شما تست فرمودید پشت سرهم تا جایی که آخر صدام در اومد تمام روز می گفتی مامان من گشنمه یعنی اینکه از اون شیرینی ها بخوری هی می گفتی مامان ببینیم تو یخچال چی داریم           اینم رادمهرجوجوی شیطون ، شمکو         ...
1 دی 1392

یک عذرخواهی به پسرم و دوستای گلمون به خاطر نبودنمون تو وبلاگ

سلام گل مامان،  ببخشید چند وقتی که به وبلاگت سر نمی زدم خیلی سرم شلوغ بود به خاطر این مشغله زیاد از نظر روحی به هم ریخته بودم شبها خوابم نمی برد و روزها از بی خوابی کلافه بودم و این بی خوابی منجر شده بود به سرگیجه های شدید حتی دکتر هم می گفت که این سرگیجه های خوش خیم گفته می شه که از بهم ریخته گی خواب ایجاد می شه خلاصه پسملم این شد که مامان فکر چاره کردم که برای خودم سرگرمی ایجاد کنم تا خسته بشم و شبها راحتر بخوابم اون سرگرمی پازل بود   اما برای اینکه بتونم پازل کنار شما انجام بدم برای شما هم پازل 6 قطعه خریدم که شما هم کنار من بنشینی و بگذاری منم کارم و بکنم . بالاخره این پازل آرامش و به مامان برگردوند و الان شبها بقدری ...
26 آذر 1392

اتمام سربازی دایی سجاد

عزیز دل مامان چند وقتی فرصت نکردم به وبلاگت سربزنم به خاطر هوای آلوده تهران دوبار مریض شدی یک بار مریضی دوهفته ای رو طی کردی بعد از اتمام داروهات دوباره برگشت دوباره یک سری دارو دیگه رو شروع کردی خدارو شکر خیلی بهتر شدی .اینم از مزایای تو شهر های بزرگ زندگی کردنه . تو این مدت یک جشن کوچولو دور همی برای اتمام سربازی دایی سجاد گرفتیم که کیکش دست پخت رادمهرجوجو و مامانی بوده . چیزکیک با طعم انار   دایی سجاد و وروجک ها کادوی دایی سجاد و بغل کردی با چنان اخمی به رهام کوچولو نگاه می کنی که اون بهش دست نزنه       بیا دنبالم تا بقیه عکسها رو ببینی :   اینم دایی سجاد با کارت پایان خدمت و س...
26 آذر 1392

آموزه های من از رادمهرم

رادمهر گلم وقتی که خوب توی رفتارت و بازیهات و گفتارت فکر می کنم می بینم چقدر  بی دغدغه و بدون دلیل با همه وجودت اون کاری رو که می خواهی انجام میدی اگر ما بزرگترها هم به این راحتی  بودیم هیچ وقتی چیزی به نام استرس و فکر و خیال رو تو زندگیمون نمی چشیدیم . من از شما گل پسرم سه چیز یاد گرفتم :   * بی دلیل شادبودن *همیشه به کاری مشغول بودن * خواسته خود را با تمام قوا خواستن   کودک که هستی از هرچه که هست شادی ... بزرگ که می شوی با هرچه که نیست غمگین ..   تصمیم گرفتم مثل پسرم زندگی کنم تا مثل او شاد و پر از انرژی باشم .   قند عسلم عاشقتم و عاشقانه...
29 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد